رمان من پلیسم(7)

جستجوگر پيشرفته سايت





اخبار وبلاگ


تبليغات


-آخه دیر میشه.-نترس دیر نمیشه.کار دارم.-باشه.و رفت کنار.منم وایسادم تا موقعی که بهم بگه رنگا خوابید و برم بشورمش.تو این مدت اصلا گردنبند رو از خودم دور نکردم.همچنان ناظر اتفاقات بود.بعد حدود یه نیم ساعت یا چهل و پنج دقیقه کتی گفت میتونم بشورمش.منم معطل نکردم و پریدم تو حموم.اونجا با احتیاط زنجیرو باز کردم و گذاشتم کنار قفسه حوله ها.دیگه تا تو حموم که نمیشد ناظر باشن که!خودمو شستم و اصلا به موهام نگاه نکردم.شکه شدن به مزاقم (درسته؟)خوش اومده بود!چشم بسته حوله تنم کردم.و رفتم بیرون.تا پامو گذاشتم بیرون پشیمون شدم.سریع برگشتم داخل و با حوله فرق سرمو خشک کردم و رفتم سمت روشویی و چشم بسته وضو گرفتم.حالا با خیال راحت میرفتم زیر دست این عجوزه ها!رفتم بیرون و با لبخند به الی نگاه کردم و منتظر شدم لباس زیریا رو بده.اونم سریع دوید و ست مشکی عروسکی واسم آورد.(خدا مرگم بده...کم مونده جزییاتشم بگم!)منم با همونا نشستم زیر دست کتی.بابا دیگه حیا رو خورده بودم یه آبم روش.وقتی جلو آقایون اون ریختی میگردم جلو خانوما لختم برم هیچ ایرادی نداره!یکی نیست بگه افکار منظقیو مدرنت تو حلقومم!من هنوز دم موهامم ندیده بودم.حسابی میخواستم خودمو سورپریز کنم.همش چشام بسته بود!کتی و الی هم فهمیدن و هی بهم خندیدن.کتی اول میکاپم کرد.آرایشمو ندیددم چه رنگیه ولی مطمئن بودم با لباسم و رنگ موهام ست میشه.این کتی جون جونوری بود که دومی نداشت.داشت مراحل جونوریگیشو به منم یاد میداد(چی گفتم!)موهامو اتو کشید.موقع اتو کشیدن چتری هام خیلی اذیت شدم!همش صورتم میسوخت!آخرم گفت چشماتو باز میکنی یا اول لباس.چشم بسته خندیدم گفتم:اگه چشم بسته میتونم لباس بپوشم باز نمیکنم.خندیدن و گفتن کمکم میکنن.چشمم بسته بود و غش غش میخندیدیم و با اعمال شاقه لباس و تنم کردم و رفتم جلو آینه.چشمامو باز کردم و همچنین دهنم!موهام مشکی مشکی!رنگ پر کلاغ!چتریهامم رو صورتم.با چشای کشیده مشکی مشکی و لبای سرخ و براق!مثل فیلمای خون آشامی!!!!صورت سفیدم تو قاب موهای مشکیم محشر شده بود!(یکی بیاد منو حلق اویز کنه!من از خودم تعریف نکنم کی تعریف کنه آخه؟؟؟)لباسم یه لباس عروسکی مشکی بود.دوتا بند نازک رو سر شونه.یه بالاتنه تنگ که یه پاپیون مشکی بزرگ ساتنی رو سینه داشت.با یه دامن کوتاه ولی پر از چین تا بالای زانو.بنداش زیر موهام مخفی شده بود و سرشونه هامو پوشونده بود.گردنم خالی بود!یاد زنجیر افتادم.دویدم سمت حموم و از تو قفسه ها کش رفتمشو اومد جلو آینه انداختم گردنم.حالا قشنگتر که شده بودم هیچ آقایونم حظ میکردن!!!!!(اعتماد به سقف کاذب کیلویی هزار وپونصد)الی یه کفش مشکی براق اکریلی پاشه 15 سانتی آورد گذاشت جلو پام.وقتی کردمش تو پام علاوه بر حس برج میلادی استایلمم قشنگتر بود.خودم که عاشق خودم شدم.خدا به داد فربد برسه!به الی و کتی چشمک زدم و گفتم:خوشگل بودم....همه با هم گفتیم:خوشگلترم شدم!!!نمیدونم چجوری تو این مدت کم انقد با این عجوزه ها من رفیق شده بودم.جفتشونم خوشگل بودنا ولی خب من نمیدونم چرا دلم میخواد بهشون بگم عجوزه!!یه مانتو تا زیر زانو انداختم تنم و زه شال لمه مشکی انداختم رو سرم و با زلمب و زیمبو هایی که الی کرده بود دستم رفتم بیرون.امیر تا در واشد نگام کرد و دهنش باز موند!کجای دنیا ادم انقدر سریع تغییر قیافه میده!!!امیر یه چیزی زیر لب گفت و رفت بیرون.بیشور نکرد بگه به به چه خوشگلتر شدی!مثلا مهمونی اشنایی اعضای اصلی بود.به احتمال 99 درصد آویشا هم بود.این فربد گور به گوریم که شب میخوابه صبح پا میشه مهمونی میده.
رسیدیم دم خونه اش.پیاده شدم و مستخدم درو باز کرد.دیگه به این ادا اصولا عادت کرده بودم!

همون دم در شال و مانتومو دادم.موهامو جلو آینه صاف کردم و رفتم تو.تو سالن حدود بیس تا آدم بودن.فربد و دیدم که خیره شد بهم و چشاشو ریز کرد.بعد از چند لحظه انگار تازه شناخته باشه چشاش گرد شد و با بهت اومد سمتم.امیر زیر لبی گفت:نشناختت!خندمو به زور جمع کردم.فربد رسید نزدیک:شیوا بانو...خودتی؟؟؟میخواستم بگم پس نه عمتم تغییر قیافه دادم....ولی به جاش لبخند زدم:بله...-چقدر عوض شدی بانوی زیبا....چیکار میکنی که انقدر تغییر میکنی؟تو دلمم گفتم باید بیای دست الی و کتی رو ببوسی به خاطر این سورپرایز رایگان!!!دستشو به سمتم دراز کرد.منم نرم و آروم نوک انگشتامو گذاشتم تو دستش.آتیش بود.گرماشو به منم انتقال داد.از گرمای دستش منم داغ شدم.ته دلم ریخت!گر گرفتم!ولی چرا آخه؟؟؟؟نوک انگشتامو با شصتش لمس کرد و لبخند زدو کشیدم سمت میزهای دیگه واسه معرفی و آشنایی.دستم توی گرمای دستش داشت میسوخت!باهاش به سمت میزهای مختلف میرفتم و اون منو به عنوان همکار جدیدش معرفی میکرد.چشم هیز مهموناش عذابم میداد ولی مجبور بودم لوندی کنم.چون شیوا زنی بود که عاشق مردا و متنفر لز زناس!در واقع باید با همه مردا گرم میگرفتم و زنا رو تحویل نمیگرفتم.موندم کی این نقش منو طراحی کرده!!!ماموریت که تموم شد البته به خوبی و خوشی از سرهنگ میپرسم!البته اگه شهید نشم!بالاخره بعد یه ربع معرفی منو برد سمت مبلمان سلطنتی که مسلما به خاطر اینکه جای خودش بود کسی نشسته بود.دست تو دست هم رفتیم نشستیم.معذب بودم.نگاه حسرت بار مردا و خشمگین زنا خصوصا آویشا!!!میخواست با نگاش درسته یه لقمه چپم کنه.بغل هم نشستیم و فربد دستشو انداخت دور شونه ام.نمیدونم این چرا امشب این ریختی شده بود.عجیب میزد!منم بین دو تا حس گیر کرده بودم.از یه طرف این حس خوشایند لعنتی که نمیدونم از کجا اومده از یه طرفم معذب بودم.تا حالا انقدر نزدیک یه مرد نبودم.همش فربد بود که نزدیکم میشد.مثل اون موقع تو اتاق مطالعه!!!!شاید باید باز بشونمش سرجاش!!مستخدم واسمون گیلاسای مشروب آورد.تو این دنیا از دوتا چیز به شدت نفرت دارم.یکیش همین مشروب لعنتیه.یکیشم سیگاره.نمیدونم تو این رمانا که مینویسن بوی سیگار با عطرش قاطی شد و لذت بردیم و ...اه اه...بوی سیگار با کلی گل و گلابم قاطی شه واسه من مزخرفترین بوی دنیاس!!مجبوری یه گیلاس برداشتم.بدبختی اون دورو برا گلدون ملدونم نبود عین فیلما خالی کنم روش.امیرم پشتم وایساده بود.فکر نمیکنم فهمیده باشه چه خبره.فربد لیوانشو کوبوند به لیوانمو گفت:نوشمنم گفتم :نوش.چه میدونم منظورش چیه ولی انگار زیادم نامربوط نگفتم.خندید و سرکشید.حناق گرفته چه جوری این زهرماریو میخوره.آخه علاوه بر نجس بودنش کلی واسه بدن ضرر داره.این چه کاریه آخه؟!منم تا هواسش پرت بود لبمو گذاشتم سر لیوان و یه کم کجش کردم که انگار دارم میخورم.اون مایع مزخرف نرسیده به لبم برگشت.اگه میخورد به لبم همونجا هی تف میکردم آبروم میرفت!دیدم کسی هواسش نیست خیالم راحت شد.فربد خودشو چسبوند بهم و دم گوشم گفت:افتخار میدی برقصیم خانومی؟اه اه انقدر ازینایی که میگن خانومی بدم میاد!یه کلمه تکراری حال به هم زن!!حالا اون هیچی بوی گند دهنشو چه جوری تحمل کردم و غش نکردم خدا میدونه!!!!لبخند زدمو قبول کردم.بهتر از چسبیدن و تظاهر به مشروب خوردن بود.یه خورده هنر دست الی و کتی رو به نمایش میزاریم!!!اونم جلو چش هیز یه مشت مرد ونامرد!
بلندم کردو رفتیم وسط.


فربد به دی جی اشاره کرد و یه چیزی گفت که نفهمیدم .چند لحظه بعد صدای آهنگ خیلی قشنگی اود و دورمون خالی شد.
آهنگ مال رقص دونفره بود.ولی با ریتم تند.باهاش لامبادا رقصیدیم.
بوسه بوسه لب از من
نخ به نخ نگاه از تو
نیمه های شب از من
دوتا قرص ماه از تو
تو چشام زل زد و با یه نگاه خیلی عجیب و یه لبخند عجیب تر بهم خیره شد.جالب بود.تمام حرکاتمون عین هم بود.انگار مدتها با هم تمرین کردیم.
پوست زمهریرت برف
آب شد تو آغوشم
من لباسمو وقتی
داغه داغه میپوشم
تو بغلش چرخ میخوردم و از خودم بیخود شده بودم.بهترین حالت عمرم بود...
گونه های سرخابی
رخت خواب بیخوابی
پیچ و تاب بیتابی
باز بی حواسم کن
وقتی آتیشت خوابید
دستامو که پوشیدی
تیله های چشماتو
دکمه ی لباسم کن
چشای پریشونت
با لبای خندونت
مثل برق دندونت
عشق میکنن با من
عشق میکنم باتو
وقتی مچ پاهاتو
غرق مکنی هرشب
زیر توری دامن
وسط سالن چرخ میزدم و اونم حرکتای مردونه قشنگ اجرا میکرد.نور سالنم کم شده بود....
دامن تو گلدونه
سر تا پات گلخونه
من به عطر حساسم
بو نکرده میمیرم
هرچی توی این سالا
یاد اینو اون دادم
تازه مو به مو دارم
از تو یاد میگیرم
بی سوال میخوابم
بی جواب پا میشم
هرچی که نمیپرسم
بی جواب از بر کن
بی سوال با من باش
لاله لال با من باش
مو به موی من حرفه
این سکوتو باور کن
((آهنگ گلخونه از سینا حجازی...اینم لینک دانلودش:دانلو آهنگ گلخونه ))
انقدر باهم هماهنگ و قشنگ میرقصیدیم که همه ساکت فقط نگاه میکردن.
این بین یه آن نگام به امیر افتاد داشت با دهن باز نگام میکرد.
باز نگاهمو دوختم بخ فبرد که یه لنگه ابرو بالا داده بود و نگام میکرد.
منم عین خودش کردم و آروم گفتم چیه؟
یه چرخ زدم و برگشتم تو بغلش.گفت:منو تو کی تمرین کردیم خبر نداریم؟
خندیدم.بلندا!گفتم:چه میدونم!!!حالا من با تو هماهنگ میکنم یا تو با من؟
اونم بلند خندید و گفت:من که تلاشی نمیکنم!!!نمیدونم تو چیکار میکنی؟!
سرمو انداختم پایین و همون لحظه اهنگ تموم شد.
همه دست زدن و فربد دستمو بوسید.وای چه کیفی کردم!!!
رفتیم دوباره بشینیم که امیر یه اشاره زد.به فربد گفتم میرم دستشویی.
گفت:برو عزیزم.زیاد فعالیت کردی!
بعدم خودش غش غش به مزه بی مزه خودش خندید!
منم گوشه لبمو دادم بالا و رفتم.امیرم پشتم اومد.
رفتیم تو درو باز گذاشتم.گفت:اگه تمام مدت پیشم نبودی میگفتم چند ماه حتما با این یارو تمرین کردی!
پوزخند زد:چه استعدادای نهفته ای دار!از صدقه سری این ماموریت یکی یکی داره کشف میشه!
هیچی نگفتم.راست میگفت دیگه!
کم مونده بود استعدادای دیگه هم شکوفا بشه اونوقت آبرو واسم نمیمونه!
سریع اومدم بیرون و رفتم سمت فربد.امیرم تند پشت سرم اومدو گفت:بپا غرق نشی فقط.
سریع برگشتم طرفش.با عصبانیت گفتم:من مواظب خودم هستم.بلدم چیکار کنم.تو وظیفتو انجام بده.
باز پوزخند زد.منم یه خنده عصبی کردم و راه افتادم.
فربد قیافه عصبیمو دید گفت:چی شده خانومی؟
اه مرض و خانومی....اینم وقت گیر آورده ها!!!!
-هیچی...مهم نبود.
آویشا اومد جلومون.گفت:خب اینطور که میبینم خوب قاب فربدو دزدیدی خانوم!
به چندشی نگاش کردم.گفتم:من ندزدیدم عزیزم.فکر کنم فربد خیلی اصرار داشت!نه جناب هوشنگ؟
فربد و تو دوراهی گذاشتیم!!!مونده بود به کدوممون حق بده!
من بلند شدم.اونم بلند شد.گفتم:مثل اینکه من باید برم!؟نیازی به من نیست!
فربد گفت:نه نه باور کن بهت نیاز دارم!
باز دو پهلو حرف زد پدر سوخته!
آویشا خودشو زد به اون راه:دارن صدام میکنن.ببخشید.
رفت.منم یه لنگه ابرو زل زدم به فربد.به تته پته افتاد:خب....چیزه....ببین من به هردو نیاز دارم.کار هردوتون واسم مهمه.ولی خب.همه چی بستگی به تو داه.100 دلار بالا و پایین قیمت و تو تعیین میکنی!
-خیلی خب.قانع شدم.من برم دیگه.
-نه کجا بری.تازه سر شبه.
ساعت 11 بود.این الاغ میگفت سر شب!!!!!
مجبوری نشستم.شام هم سلف سرویس بود.هرکی یه بشقاب برداشت و نشست یه جا و خورد.منم فقط خیال میکردم فربد میره واسم غذا میاره.غد تر ازین حرفا بود!
امیرم با یه بشقاب پشت سرم اومد.نشستم سرجام و مشغول شدم.امیر بیچاره سرپا غذا میخورد.
تنها فایده مهمونی اونشب این بود که با دوربین توی گردنبندم چهره تک تک همکارای قاچاق رو با وظایفشون ضبط شد!!!!!این خودش یه مدرک مهم واسه دستگیری همشون بود.همه با وظیفه از طریق فربد معرفی شدن!!!!!!
اونشب فربد گفت از هفته ی دیگه شنبه کار من شروع میشه.اولین گروه دخترا رو واسم میارن.
و وظیفه من آموزش رقص به بهترین نحوه!تو این یه هفته ای که وقت داشتم یاد گرفتم که چه جوری باید دخترای قابل اعتماد رو از اون خنگای ترسو تشخیص بدم.باید درعین توجه به این قضیه اون کسایی که میتونن کمک کنن رو جدا کنم و روشون کار کنم.البته به گفته سرهنگ بیشترشون همون ترسوهای لوس و ننرن!!!!که اگه بگی پلیسی همه از جمله حافظ شیرازی میفهمن!این وسط چیزی که به مذاقم خوش نیومد این بود که امیر نمیتونست بیاد تو جلسات.چون نمیتونست جلوی خودشو بگیره بچم.البته این به دستور سرهنگ بود به خاطر حفظ سیاست.مثلا من دستور دادم که امیر نباشه.اینم نباید فراموش میکردم که از دختر جماعت متنفرم و باید سگ اخلاق باشم!!!واسه جلسه اول فربد هم اومد و نظاره گر اولین جلسه کارم شد!نشسته بودم رو مبل و قهوه میخوردم و به توضیحای مسخره فربد راجع به افتخاراتش توی ورزش گلف فرانسه گوش میکردم که در زدن و مستخدم با یه مشت دختر تو رده سنی چهارده تا بیست و دو سه سال وارد شد!اصلا فکر نمیکردم انقدر زیاد باشن.فکر کنم حدود سی چهل نفری میشدن.صف بستن جلو رو ما.منم با قیافه ای که سعی میکردم تعجبشو کنترل کنم رو چهره تک تکشون زوم کردم.یکشون زیبا و یکی زیباتر!!!!یکی سبزه و با نمک یکی سفید بلوری!یکی چشم و ابروی مشکی....یکی چشم رنگی!قدکوتاه و قد بلند!جالب اینجا بود که همشون با وجود تفاوتایی که داشتن به نوع خودشون خیلی خیلی زیبا بودن.همشون خوشگل بودن و من فهمیدم که آویشا تو کارش وارده!!!!یکیشون گریون بود!یکی از خودراضی به نظر میرسید.یکی خجالت میکشید یکی واسش جالب بود و با کنجکاوی به ما زل زده بود!!!!با وجود این همه تفاوت کارم خیلی سخت میشد!!به فربد نگاه کردم.اونم با نگاه تحسین آمیزش اول یه دور دخترا رو از نظر گذروند بعدشم با یه چشمک به من فهموند که بفرما...کارت درومد!فربد پاشد.با یه نیشخند گوشه لبش و نگاه هیزش دور دخترا راه رفت و زیر لب یه چیزی به هرکدوم گفت.اخمام خود به خود رفته بود توهم.چه کثافتی بود!دخترا هم که با هر حرف فربد یا گریه میکردن یا میخندیدن!یا اخم میکردن!....چه وضعی بود!جای امیر خالی.دیدم بیشتر ازین نمیتونم هرزگی فربدو ببینم بلند شدم و راه رفتم.از این سر صف تا اون سر صف مثلا داشتم قیافه هارو نگاه میکردم.اخمم سر جاش بود.صدای تق تق کفشم بدجور تو سالن پخش میشد.با اینکارم توجه فربد جلب شدو برگشت!آشغال!!!!اومد پشتم ایستاد.منم بعد چندبار قدم زدن که دیگه داشت زیاد میشد ایستادم و صدامو انداختم رو سرم!:آبغوره گیری بسه....این راهیه که خودتون انتخاب کردین...حالا به هر شکلی.یکی اومد حرف بزنه بدبخت صدا از دهنش درنیومده داد زدم :ساکت!دوباره با لحن قبلیم گفتم:لوس بازی و چس بازی ممنوع.من حالم از دخترای لوس و ننر به هم میخوره.اگه راهتون انتخاب شده باید تا تهش وایسین.فربد یه تک سرفه زد.فکر کنم جلو خندشو میگرفت.-خوش دارم کارتونو جدی بگیرید.مسخره بازی اصلا تو کتم نمیره.هرکس مسخره بازی کنه....سرنوشتش پای خودشه!!!!دوباره یه صدایی اومد که داد کشیدم:خــــفــــــه!!!!صدای بال مگس تنها صدایی بود که میومد!!!دیدم همه دهناشون بازه و با چشای گرد شده نگاه میکنن!!!چندتاشونم زل زده بودن به فربد.برگشتم دیدم فربد سرخ شده.مشتشم جلوی دهنش بود.ای داد......صدای فربد بود!!!!!!به رو خودم نیارم سنگین تره!!!!!دوباره برگشتم .گفتم:میخوام زودتر نتیجه کارمو ببینم.هرکی رقص بلده بیاد جلو.حدود 70 درصدشون اومدن جلو.بقیه هم مطمئنا یا میترسیدن یا خجالت میکشیدن.فوقش یکی دونفر رقص بلد نیستن.(دروغ میگم؟؟)گفتم:خوبه.برای بقیه هم برنامه دارم.یه جوری گفتم که بترسونمشون که دیدم چندنفر دیگه اومدن جلو.یه لبخند موزیانه اومد رولبم.رو کردم به فربد:سالن تمرین ما کجاس؟؟؟؟؟؟فربد هنوز سرخ بود!گفت:نمیدونم.شما تعیین کن.-توی خونه ی من سالن هست.ترجیح میدم اونجا باشم.-خوبه.منم میام اونجا.ولی تعداد زیاده.شک برانگیزه.-این دیگه مشکل من نیست.خودت یه فکری بکن.دوباره یه صدایی اومد که داد کشیدم:خــفــــه!!!!صدای بال مگس تنها صدایی بود که میومد!!!دیدم همه دهناشون بازه و با چشای گرد شده نگاه میکنن!!!چندتاشونم زل زده بودن به فربد.برگشتم دیدم فربد سرخ شده.مشتشم جلوی دهنش بود.ای داد......صدای فربد بود!!!!!!به رو خودم نیارم سنگین تره!!!!!دوباره برگشتم .گفتم:میخوام زودتر نتیجه کارمو ببینم.هرکی رقص بلده بیاد جلو.حدود 70 درصدشون اومدن جلو.بقیه هم مطمئنا یا میترسیدن یا خجالت میکشیدن.فوقش یکی دونفر رقص بلد نیستن.(دروغ میگم؟؟)گفتم:خوبه.برای بقیه هم برنامه دارم.یه جوری گفتم که بترسونمشون که دیدم چندنفر دیگه اومدن جلو.یه لبخند موزیانه اومد رولبم.رو کردم به فربد:سالن تمرین ما کجاس؟؟؟؟؟؟فربد هنوز سرخ بود!گفت:نمیدونم.شما تعیین کن.-توی خونه ی من سالن هست.ترجیح میدم اونجا باشم.-خوبه.منم میام اونجا.ولی تعداد زیاده.شک برانگیزه.-این دیگه مشکل من نیست.خودت یه فکری بکن.اخماش رفت توهم!خدا کنه گند نزده باشم!!!منم اخم کردم و رفتم نشستم سرجام.فربد یکی رو صدا زد.یه زنی بود که تاحالا ندیده بودمش.حدودا سی ساله و قیافه اند خلاف.ابروش تیغ زده بود و رو لپش پر چاله چوله بود!چشماشم خمار و قرمز.ولی سیخ راه میرفت.اخماشم که شکر خدا تا روی دماغش اومده بود.فربد گفت:ساناز،دخترارو ملتفت کن.بعدشم ببرشون خونه شیوا.همونجا مستقرشون کن.پریدم وسط حرفش :هــــــوی!!!!چی چی رو مستقرشون کن!مگه خونه من کاروانسراس؟فربد بی اعتنا به من گفت:برو دیگه.ساناز هم یه جیغ کشید و همه رو بیرون کرد.عصبی رو به فربد کردم:چی میگی تو!؟واسه خودت تصمیم میگیری!-مشکلی نیست.اینا تو همون سالنم میتونن بخوابن.قرار نیست بهشون تک تک اتاق بدی!نگران هیچی نباش و آروم یواش کار خودتو بکن!(این جمله چقدر به نظرم آشناس!!!!)چه قدر همه چیزو راحت میگرفت!وقتی به امیر گفتم گفت:احتمالا رمز کارش همینه!ما فکر میکنیم چون بزرگترین قاچاقچی انسانه کاراش هم باید پیچیده و معمایی باشه!در صورتی که آسون میگیره کارا رو و همین آسون گرفتنشه که ماهارو گمراه میکنه.فرداش دخترا همه تو سالن رقص خونه من مستقر شدن.بدبختا رو زمین سفت میخوابیدن!باید خوشگلم میرقصیدن!از بعد از ظهر همون روز لا باومدن فربد به خونه من رسما کارمو شروع کردم.ساناز هم نمیدونم چیکاره فربد بود اومد به عنوان یار و همدست من کنارم ایستاد.من دیگه جیغ نمیزدم.جیغا کار اون بود.همون ساناز به همشون یه تاپ و دامن کوتاه و تنگ داد.واسه کار لازم بود دیگه.منم که طبق سلیقه الی جون لباس میپوشم.وقتی امیر در زد و گفت فربد تو پذیرایی نشسته الی یه دامن شلواری کوتاه داد.خوب شد شلوارک داشت!!!ولی خیلی خوشگل بود.طوسی صورتی مارک آدیداس.با تاپ تنگش.با یه کتونی خوشگل طوسی و جوراب صورتی.مثل لباسای ایروبیک.زنایی که تو باشگاه ایروبیک کار میکردن اینریختی بودن.موهامو سفت جمع کرد بالا سرم و دم اسبی بست.آرایشم که باید میشدم.وقتی اومدم بیرون فربد لم داده بود.امیرم با اخم خیره بود رو زمین.احتمال دادم به رگ غیرتش برخورده.من که دیگه آب از سرم گذشته بود.چه یه وجب چه صد وجب.با رفتن من تو سالن فربد نیم خیز شد.چشاش برق زد.خودشم مثل همیشه خوشتیپ و جذاب.لبخند زدم و رفتم نشستم.امیرم پشتم ایستاد.خدمتکارم بیژن واسمون شربت آلبالو آورد.با خودم فکر کردم وقتی کارم تموم شه و اینارو بگیریم من میتونم بشم همون ریحانه قبلی؟؟؟؟منی که کلاس حفظ و روخوانی و روانخوانی و نهج البلاغه و تفسیر تنها کلاسای متفرقه ام بود و با اینا اوقات فراغتمو میگذروندم میتونم حالا بعد یاد گرفتن این همه رقص، قر شل شده کمرم، برگردم به خودم.مونده بودم اینی که الان هستم خودمم یا اونی که قبلا بودم!!!!فربد گفت:چه خبرا خانومی؟چه خوشگل شدی.چشمامو خمار کردم:والا از دیشب تا حالا خبری نشده.و در مورد حرف دومت باید بگم خوشگل بودم.منتها شما هردفعه هی بیشتر منو کشف میکنی!خنده ریزی کرد و لیوانشو سر کشید.منم یه قلپ از شربتم و خوردم و بلند شدم.با فربد از در اصلی سالن رفتیم تو.دخترا آماده بودن.یه سریشون یه پارچه پیچیدن دور خودشون.هه لابد به خاطر فربد.خبر ندارن اگه من اینجا نبودم باید میرفتن اونور و واسه چه کسایی دلبری میکردن!یه سریشونم گریه میکردن.ولی همه لباس تنشون بود.از قرار معلوم ساناز کارشو خوب انجام داده.همونجا فعمیدم ساناز ازون شخصیتاییه که باید کارشو به انجام برسونه.حالا با هر ترفندی!ساناز رو دست به سینه با همون اخم مخصوص به خودش گوشه سالن دیدم.سه بار دست زدم تا همه رو متوجه خودم کنم.صدام تو سالن پیچید:دخترا همه به ترتیب بایستید.چه بلبشویی بود.کسی گوش نکرد.یهو از صدای جیغ ساناز کنار گوشم دوضرب پریدم هوا.-وایــــسا ببینــــم!وایسا وایسا وایسا......تو بیا اینجا.صاف وایسا....کی داره آبغوره میگیره؟صدا نشنوم از کسی!بعد با همون اخمه که هیچ رقمه قصد باز شدن نداشت رو به من گفت بفرمایید خانوم.منم اخم کردم:من آدم کم حوصله ای هستم.خصوصا در برخورد با افراد لوس به درد نخوری مثل شماها.دختراای لوس و مامانی منفور ترین موجودات روی زمینن!نگاه متعجب همه هولم میکرد ولی سعی کردم به روی خودم نیارم.-اونایی که فکر میکنن رقصشون خوبه برن سمت راست وبیقیه سمت چپ.زود!ساناز پشت بند من داد کشید:زود زود زود....بجنب زود باش....چرا فس فس میکنی.دخترا از ترس ساناز زود جا گرفتن.فربد هم که انگار داره کمدی کلاسیک میبینه!یه لبخند مضحک گوشه لبش بود.امیر هم با اخم سر پایین بود.به ساناز گفتم:یه آهنگ ایرانی بزار.اونم رفت و صدای چیقیری چیقو بلند شد.به اولین نفری که جلو دیدم بود از سمت راست گفتم بیا جلو.بدبخت با ترس اومد وسط سالن.خودشو جمع کرده بود.گفتم :اسم؟ساناز سریع یه قلمو کاغذ آورد.دختره گفت:مونا.گفتم:برقص مونا.انگار برق بهش وصل کرده باشن با تته پته گفت :چی...چیکار کنم؟با اخم:برقص.حالا!بیچاره سرخ شده با یه حالت معذبی یه نگاه به چشای هیز فربد انداخت.بعدشم یه نگاه به امیر.آخرم با کلی خجالت دستاشو پاهاشو تکون داد.با عصبانیت گفتم:اینه رقصت؟مگه نگفتم کسایی که بلدن برن راست؟تو بلدی که رفتی اونجا؟با ترس یه چیزایی گفت ه به خاطر صدای بلند آهنگ نمیشنیدم.به ساناز اشاره کردم قطعش کنه.با عصبانیت داد زدم:چی گفتی؟انقدر دلم واسش سوخت.کم مونده بود خودشو خیس کنه!با انگشتش فربد و امیر رو نشون داد.فربد که حرکتشو دید قاه قاه شروع کرد خندیدن.تو دلم گفتم یرقـــــان!دست زد و روبه من گفت:ببین رو دیوار کی داری یادگاری مینویسی!!!!از من خجالت کشیده!بعد با تاسف سرشو تکون داد با همون ته خنده اشاره کرد به یکی که دم در بود.چهار تا صندلی آوردن.مال منو فربد تشک داشت!!!که راحت باشیم!هممون نشستیم.فربد یه پوزخند زد و به همه گفت:دخترای جیگر من شما باید عادت کنین که جلوی هرکسی بتونین برقصین.فراموش نکنین که واسه چی اینجایین.و اگه کسی نتونه منو راضی کنه عاقبتش میشه همون دختر سرکشی که اول از همه دادمش بره قصابی!شیر فهم شد؟؟؟؟خدای من!چرا صبر نکرد!چرا نذاشت نجاتش بدیم؟چرا سرکشی کرد!احتمالا اون از همه سالمتر بوده که نذاشته حتی پاش به اینجا باز بشه!کجا برده بودنش؟با صدای داد فربد بازم از جام پریدم:گفتم شیر فهم شدین یا نه؟؟؟؟همه با صدای لرزون جوابشو دادن.آروم گفت:خوبه.....شیوا جان ادامه بده.ساناز باز آهنگ گذاشت و به دختره گفت:شروع کن.دختره از ترس گریه کرده بود.یه نفس عمیق کسید و چشم بسته شروع کرد رقصیدن.قشنگ میرقصید ولی لرزش تو همه جای بدنش دیده میشد.گفتم:کافیه.به یکی دیگه اشاره کردم.بیاد جلو.به قبلی گفتم:مونا رو بزار تو دسته ارشد.سانازم جلو اسم مونا نوشت ارشد.اون یکی دختره انگار راحت تر بود.گفتم:اسم.-سمانه.-خوبه.شروع کن.بدون هیچ ابایی زل زد تو چشم منو شروع کرد با آهنگ رقصیدن.اینم خوب میرقصید.معلوم بود اینکاره است!باید رو عشوه هاش کار بشه.این جمله آخرو بلند گفتم و به ساناز گفتم:ارشدهمینطوری دونه دونه دخترا رو دسته بندی کردم.یه سریشون قرار شد به اونایی که هیچی بلد نیستن یاد بدن.اون آهنگ مسخره هم رو دور تکرار بود.دیگه مخم داشت میومد تو دهنم.دسته بندیه خوب بود.تا زمانی که همشون مثل هم باشن وقت داشتم.هرچند که فربد عجله داشت ولی من به این بهانه میتونستم وقت کشی کنم.اونروز دخترا رو خسته کردیم و با رفتن فربد ما هم رفتیم که بخوابیم.شامو که خوردم پریدم تو اتاق نماز بخونم که در زدن.فکر کردم شاید الی یا کتی باشن ولی یادم افتاد الی و کتی که فقط هر موقع کار داشته باشم میان.گفتم بفرمایین.امیر که اومد تو یه نفس راحت کشیدم و ملحفه رو تختو سرم کردم.گفت:چیکار میخوای بکنی؟گند نزنی به نقشه سرهنگ؟داشتم قامت میبستم که دستم کنار گوشم ثابت موند.با اخم برگشتم سمتش:خودت بپا گند نزنی!من میدونم دارم چیکار میکنم.نفس عمیق کشید و گفت:من دارم کم میارم.دخترا رو دیدی؟معلوم بود یسری بدجور پشیمونن.منم نفس عمیقی کشیدم و نشستم رو تخت:خب ما هم واسه همین اینجاییم دیگه.ولی اون دختره که گفت فرستادتش قصابی!با چندشی خودمو جمع کردم!!!-اونم اشتباه کرد.باید یه درصد احتمال میداد که شاید نجات پیدا کنه.-به قول عاطفه شانسش تو .....حواسم نبود امیر هست!داشت دری وری از دهنم خارج میشد به موقع جلوشو گرفتم!امیر از جاش پاشد:منم برم نماز بخونم!عجب گیری کردیما....کی میشه از این جا خلاص شیم!حرفش دو پهلو بودا!!!!منظورش از اینجا من بودم یا ماموریت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟همینطوری که دور میشد عین ننه پیرزنا با خودش غر میزد و میرفت....تو پنج روز کار کردن و سرو کله زدن با دخترا تونستم بفهمم کدومشون قابل اعتمادن.ولی وجود مزاحم ساناز نمیذاشت باهاشون حرف بزنم.هرجا میرفتم عین جوجه دنبال مرغش پشتم میومد!اینم لابد از این فربد مورماز مازوی عوضی آب میخورد دیگه!یه سریشون که انگار از خداشون بود!نمیدونم چرا اومدن اینجا!یه راست میرفتن دبی و همونجا کلک خودشونو میکندن دیگه!هرچند!!!اونجوری خرجش میرفت بالا!اینجا میفروشنشون!بهشون میرسن....ولی معلوم نمیشه کی به کی میوفته!یه شیخ عرب؟یا یه مفنگی انگلیسی؟شایدم صاحب یه رستوران یا دیسکوی هندی!!!!اونوقت میان از مظلومیت و آدم بودن روسچیا میگن!که اونم دل داره و زندگی میخواد و از این چرتا!!!خوب وقتی خود طرف میخواد تو چرا میخوای آدم نشونش بدی!اعصاب نمیذارن واسه آدم که!!روز ششم بود و تقریبا آخرای تمرین.حسابی واسم جا افتاده بود که با هر کدومشون چجوری رفتار کنم.خودمو خشک و جدی نشون داده بودم و رضایت فربدو جلب کرده بودم.ساناز هم گزارش کار که میداد از لبخند فربد میفهمیدم که خوشش اومده.دخترا هم تقریبا افتاده بودن رو غلطک(درست نوشتم؟)انکار فهمیده بودن قضیه جدیه!بین دخترا یکیشون بود که حسابی تو دلم جا وا کرده بود.یه دختر هفده ساله خیلی خوشگل که غم تو چشاش باعث نشده بود که زیباییش به چشم نیاد!دندونای خرگوشیش و چال رو لپش خیلی با نمکش کرده بود.اسمش الهه بود.آروم بود ولی بعضی حرکاتش نشون میداد چقدر شر بوده.حالا یه کاری کرده که مثل چی پشیمون شده!به نظر قابل اعتماد بود.به امیر نشونش دادم.اونم بعد از دوسه جلسه تایید کرد روش کار کنم.نمیتونستم ریسک کنم.اگه با اون مهربون میشدم و باهاش حرف میزدم میفهمیدن !باید یه کار دیگه میکردم!شب فرداش یعنی جمعه با امیر لباسای یه دست مشکی پوشیدیم رفتیم تو سالن!اه اه نمیدونین چه صحنه ای بود!اصلا انگار نه انگار اینا دخترن!انقدر شلخته و بی نظم کپیده بودن که ادم فکر میکرد اومده زندان!سربازی پسرا از اینجا منظم تره.تازه از لابه لاشون که راه میرفتی ،راه یه راه یه بوهایی فضا رو معطر کرده بود که جلو امیر واقعا خجالت زده شدم!از بین دخترا پیدا کردن الهه واقعا مشکل بود.واسه همین جدا شدیم و همه نیروی چشممونو گذاشتیم کف دستمونو تو تاریکی چشم انداختیم که پیدا کنیم پرتقال فروش را!نه نه همون الهه را.داشتم بین دخترا میگشتم که پیس پیس امیر نگامو کشوند سمتش.به پایین پاش اشاره کرد.فکر کنم پیداش کردم.با نوک پنجه از بین دخترا رد شدم و رفتم پیش امیر.رسیدم بالا سرش دیدم آره.الهه اس.با سر تایید کردم.امیر یهو دولا شدو دماغ و دهن الهه رو گرفت و انداخت رو کولشو الهه از شوک خارج نشده ما رسیدیم تو اتاق من!بدبخت فکر کنم سکته رو زد!وقتی نشوندیمش تازه مارو دید.تا خواست حرف بزنه گفتم:هیس.کارت دارم.اول گوش کن.بعد اگه نخواستی همکاری کنی باید بری دبی پیش شیخ الرجب!(نمیدونم از کجا اوردم این اسم رو!!!)دیدم هیچی نمیگه گفتم:ببین من میخوام کمکت کنم.نه تنها به تو بلکه به همه دخترایی که اون پایینن.فربد قاچاقچیه.اینو میدونی؟سرشو تکون داد.گفتم:به من ربطی نداره چرا پات به اینجا باز شده ولی به کمکت نیاز دارم تا بتونم نجاتتون بدم.آروم زمزمه کرد:شما کی هستین؟به امیر نگاه کردم.نمیدونستم درسته بهش بگیم یا نه.امیر نامحسوس ابروشو بالا انداخت.گفتم:مهم نیس ما کی هستیم.مهم اینه که تو میخوای از اینجا بری بیرون یا نه؟!گفت:میخوام.-پس کمکمون میکنی؟-آره چیکار کنم؟.........فرداش خیلی عادی رفتم تو سالن.ساناز از قبل نشسته بود رو صندلی و نوشته هاشو چک میکرد.با ورود من همهمه ها خوابید و همه به من نگاه کردن.رفتم رو صندلی نشستم و بهشون اشاره کردم بشینن.ساناز کنار گوشم گفت:فکر کنم همشون آماده باشن.سرمو تکون دادم و گفتم:حالا معلوم میشه.رو به همه بلند گفتم:خب...الان باید ببینم یه هفته کارتون چه نتیجه ای داشته.بازم آهنگ گذاشتیم و دونه دونه رقصارو دیدیم.همشون خوب کار کرده بودنو اصلا نمیشد اشکالی گرفت.بعد از کار همشون گفتم:خوبه.حالا میریم سراغ رقص عربی.باید توی دونه دونه رقصا استعدادا رو پیدا کنیم که به بقیه یاد بدن....اون روز اشاره ای از طرف الهه ندیدم.فهمیدم که هنوز کاری نکرده.ولی نباید زیاد لفتش میداد.همون شب صدای در اتاقم اومد.رفتم درو وا کردم الهه رو پیدا کردم!!!(خخخخخ من چه بامزه ام!نه؟!؟!؟)سریع اومد تو و درو بست.گفتم چیه؟-تونستم دو سه نفر و جمع کنم.از شما حرفی نزدم ولی گفتم یه پشتوانه محکم دارم.قراره باز بگردیم و قابل اعتمادا رو پیدا کنیم.-آره حسابی مواظب باش.اگه یکیشون واسه خودشیرینی بیاد پیش من مشکلی نیس.یه جوری میپیچمش ولی اگه به ساناز بگن من دیگه نمیتونم کاری کنم.سرشو تکون داد و گفت:مطمئن باشین خانوم.-خوبه.حالا تا کسی کتوجه غیبتت نشده برو.مثل برق از جلوی چشمم دور شد.منم با احتیاط رفتم بیرون تا به امیر بگم.در نزدم دیگه آروم درو باز کردم که مثل فنر از جاش پاشد.گفتم:هیــــــس....منم.چشماشو مالوند و زمزمه کرد:چی شده؟رفتم رو تخت کنارش نشستم.بازم بالا تنه اش لخت بود ولی واسه جفتمون انگار عادی شده بود.شادم دلمون میخواست به روی خودمون نیاریم.چون اونم تلاشی نکرد که مثل دفعه ی قبل خودشو بپوشونه یا پیرهنش که بغل دستش بود تنش کنه.-الهه دو سه نفرو جمع کرده.ولی هنوز خیلی کار داره.داره احتیاط میکنه.منم بهش گفتم عجله ای نداریم.-خوبه.بهتر از هیچی.اینجوری حداقل یه کاری کردیم به جز مهمونی رفتن و مهمونی دادن و رقصیدن.دلخور نگاش کردم:مگه دسته منه؟من گفتم مهمونی بگیرن؟-نه...ولی اصلا از این موقعیتی که توشیم راضی نیستم.ما تا الانشم کلی مدرک داریم ازین یارو.نمیدونم چرا سرهنگ دست دست میکنه.-از بقیه مدرک داریم ولی من دلم میخواد از فربد اعتراف بگیرم.صبر داشته باش.میخوام خودش با زبون خودش بگه چه غلطایی میکنه.-چی بگم والا.دستشو کرد تو موهاشو کلافه گفت:دارم کج میشم.دلم نمیخواد کج بشم.تو بد وضعی گیر کردم.خدایا...چی میگفت هی کج بشم کج نشم؟من که نفهمیدم!آروم و پاورچین پاورچین از اتاق رفتم بیرون.وقتی توی تختم خزیدم رفتم تو فکر.میخواستم به موقعیتی که الان توش هستیم فکر کنم ولی نمیدونم چرا فکرم رفت سمت یه مرد جذاب چشم و ابرو مشکی خوشتیپ مغرور و بدجنس خلافکار!!!...آره ...فربد!!!چرا بهش فکر میکردم.چرا تا با خودم خلوت میکردم اون میومد تو ذهنم؟صداش تو گوشم میپیچه.چه صدای بم و گیرایی!هی من به این مامانم گفتم نذار من آفتاب مهتاب ندیده بشمــــا.گوش نکرد.حالا تا یه مرد خوشگل دیدم سریع بهش فکر میکنم.ولی اینم نمیشه آخه!!!امیرم خوشگله.تازه از فربد هیکلی تر و خوش استیل تره!سروان عسگری هم هست.اون چشم قشنگه.از وقتی تغیرر چهره داده و ریشاشو زده خوشگلیش بیشتر معلومه...هیـــــــع!!من چه خیره سری شدم!!!!!راجع به خوشگلی مردا نظر میدم!بازم با فکر فربد خوابم برد.مرد بدجنس و بیرحمی که آدمارو واسه فروش سلاخی میکرد!کم کم داشتیم به عید نزدیک میشدیم.اولین عیدی که پیش مامان و بابا نبودم.اصلا ازشون خبر نداشتم.اولین عیدی که من به عنوان شیوا قرار بود کنار سفره هفت سین باشم.زمان به سرعت سپری شد و من به کمک الهه و امیر تونستم خیلی از دخترارو ملتفت قضیه بکنم.فقط یه هفت هشت نفری بودن که بدجور دلشون میخواست برن پیش شیوخ.با دخترا قرارامونو گذاشته بودیم و همه منتظر من بودن تا از زیر زبون فربد حرف بکشم.گردنبند مارمولکی عزیزم از گردنم جدا نمیشد.اونروز آخرین برفای زمستون میبارید که تصمیم گرفتم ریسک کنم و برم پیش فربد.امیر به شدت مخالف نقشه ام بود ولی من میخواستم هر چه زودتر از این وضعیت دوگانه خلاص بشم.وقتی از امیر پرسیدم سرهنگ موافقت کرده یا نه،با قیافه سرخ شده از عصبانیت و دلخوری مشهود توی صداش گف:اره.موافقه.ولی من .....با اشاره صورت بهش فهموندم حرفی نزنه که مارمولک عزیزم فیلم میگیره.من موندم این مارکولکه مگه چند گیگ جا داره که این همه فیلم میگیره و آخ نمیگه!!!امیر با نارضایتی منو رسوند دم قرارم با فربد.همون باغی که توش اسکی کردیم.وای که چقدر خوش گذشت!!(تو ماموریته ها!فکر نکنین اومده ماه عسل!)پیاده شدم و یه راست رفتم تو سالن که فربد با روی باز و چشمایی که برق میزد ازم استقبال کرد.وقتی یه قهوه شیرین خوشمزه نوش جان کردیم به فربد با ناز گفتم:فربــــد!بیچاره چشاش اندازه نعلبکی گشاد شد!-جانم؟-میخوام باهات حرف بزنم.خصوصی!رو کلمه خصوصی تاکید کردم.نمیدونستم این ره که میروم به کجاستان است!خدا خدا میکردم نقشه ام بگیره.فربد هم که هنگ کرده بود بلند شد و دستمو گرفت و برد به سمت اتاقای بالا.به پشتم که نگاه کردم دیدم امیر دستاشو مشت کرده و صورتش سرخ شده.الان سکته میکنه که!طبقه دومم رد کردیم بازم داشت منو میبرد بالاتر.خدا به دادم برسه فقط!میخواست صدای جیغ و دادم به گوش کسی نرسه!فکر کنم طبقه آخر بود که رفت سمت ته راهرو.دیگه پله نبود که بریم بالا.ولی ته راهرو یه در خیللی بزرگتر از درهای دیگه بود که کنده کاری روش مثل درهای سلطنتی بود.درو باز کرد و اول منو فرستاد تو.......نمیدونین چه جایی بود!انگار بهشت بود!البته نعوذباالله!یه اتاق خیلی بزرگ که یه طرفش ست مبل طلایی و فیروزه ای سلطنتی بودیه ورش میز و صندلی ناهار خوری 12 نفره ست مبلا.روبه رو سرتا سر پنجره به جای دیوار که منظره برفی رو حتی ازین فاصله میدیدی!سمت چپ یه در بود مثل همین دره ولی کوچیکتر.ناخودآگاه رفتم سمتش و بازش کردم.!!!!یه اتاق عین همین اینوریه....ولی اتاق خواب!تخت ست مبلا با پرده حریر سفید دورتا دورش.یه دست کاناپه راحتی به همون رنگ گوشه دیوار که چه عرض کنم همون پنجره گنده ها!روبه روش یه ال سی دی بزرگ دیوارکوب با استریو.فقط فرق پنجره اینجا با اونور این بود که اینجا پرده های زخیم و بزرگ فیروزه ای و طلایی پنجره رو قاب گرفته بودن.پرده بزرگتر از پنجره بود و دنباله اش روی زمین به طرز قشنگی ریخته بود.بازم سمت چپ یه در دیگه بود.رفتم اونم باز کردم.سرویس نگو طلا بگو!!!سرویس بهداشتی با حمام که بینشون یه پاراوان طلایی بود.تمام سرویس طلایی بود.یه بوی خوبی میداد که نگو!وقتی دستم داغ شد به خودم اومدم.دستام تو دستای بزرگ و گرم فربد گم شده بود.با خنده منو کشید سمت اتاق اولیه.گفت اینجا راحت تری یا اونجا!بدون حرفی رفتم سمت کاناپه توی اتاق خواب.همچین جایی رو حتی تو خوابمم ندیده بودم!فکر کنم با این ضایع بازی که درآورده بودم فهمید من ندید بدیدم!اومدم ماست مالی کنم.گفتم:دیزاینشون خیلی قشنگه.دیزانرت کی بوده؟با نگاه موزیش گفت:خودم.وسایلا همه از پاریس اومده.میخوای یه خونه اینطوری واست دیزاین کنم؟با خنده مصنوعی گفتم:آره چرا نخوام.ممنون میشم.باز با موزی گری پرسید:کدوم خونتو میخوای این شکلی کنم؟بگم بچه ها متراژو دربیارن و زنگ بزنم تا فردا وسایلتو بیارن!خدا من اینو کجام جا بدم آخه!!!!-نه...خیلی ممنون.فعلا مسائل مهمتری هست.انگار تازه یادش افتاده باشه گفت:آهان...خب بگو عزیزم ....چیرو میخوای خصوصی بهم بگی؟گفتم:راستش....میدونی!!!یه سیگار آتیش زد و نگاه خیره اشو دوخت بهم....انگار میدونست سرکاره!انگار میدونست میخوام چی بگم!نگاش یه جوری بود!-میدونی...کج شدم به سمتش.تا دوربینه مستقیم بگیرتش.انگار حرکتم خیلی ضایع بود چون یه نگاه به گردنبندم کرد بعد اومد صاف بغلم نشست.سیگارشو خاموش کرد و دستشو انداخت دور گردنم.یخ کرده بودم.انگار تازه به صرافت کار احمقانم افتادم.ولی چرا سرهنگ جلومو نگرفت؟اون یکی دستشو آورد جلو و گردنمو ناز کرد.داشتم میلرزیدم که با این حرکتش انگار یهو آتیش گرفتم.چرا لمس دستش انقدر واسم لذتبخش بود؟زل زد تو چشمام.یه لبخند مهربون زد که از یه قاتل جانی قاچاقچی واقعا بعید بود.دستشو سر داد روی گردنبندم و گرفتش تو مشتش.اون دستش که منو گرفته بود تنگتر کرد و من بیشتر کشیده شدم سمتش.سرشو آورد جلو تا جایی که برخورد لباشو با گوشم حس کردم.چشمامو بستم تا سعی کنم به خودم بیام ولی مگه میذاشت.صدای بمش توی گوشم زنگ زد:چی میخوای بگی گلم؟خود به خود دهنم باز شد:فربد برو اونور.نمیتونم تحمل کنم.صدای جفتمون زمزمه وار بود:چرا عزیزم.چیرو نمیتونی تحمل کنی؟هنوز چشمام بسته بود:برو فربد.داری آتیشم میزنی.سرشو گذاشت رو گودی گردنم:فکر میکنی تو داری با من چیکار میکنی؟کار من از آتیش گذشته.برای اولین بار تو عمر سی سالم در مقابل یه زن دارم نابود میشم!چی میگفت؟چرا چرت میگفت؟داشت منو امتحان میکرد؟میخواست ببینه بیظرفیتیمو؟-دروغ میگی!خوشت میاد اذیتم کنی؟برو کنار!داشتم با تمام توانی که واسم باقی مونده بود دستشو کنار میزدم که محکم تر گرفت.هنوز دستش از رو گردنبند کنار نرفته بود.با اهمون دستش که منو تو بغلش نگه داشته بود صورتمو به سمت خودش کشید.خدای من....چی میدیدم؟تو چشاش نم اشک بود!چشاش برق میزد!-چی باعث شده فکر کنی دروغ میگم؟چرا باور نمیکنی؟اینکه دارم اعتراف میکنم دلمو بردی؟برای اولین بار در مقابل یه زن میخوام زانو بزنم.زنی که واسه من یه زن معمولی نیست.مثل خیلیای دیگه نیست...زنی که شده تمام زندگیم!جمله های آخرش با صدای خش دارو زمزمه وار به گوشم ممیرسید.نمیدونم،نمیتونستم باور کنم یا نمیخواستم باور کنم.منم دل داده بودم.بدون اینکه خودم بخوام یا بفهمم.این مرد جذاب و بیرحم دلمو برده بود!سرمو به طرفین تکون دادم.بازم تقلا کردم از حصار دستش آزاد بشم.نمیخواستم این جوری بشه.من میخواستم بازیش بدم.حالا اون داشت منو بازی میداد-داری بازیم میدی؟چرا؟ولم کن.دارم کارمو واست میکنم دیگه..این اداها...دیگه....چیه!دیگه هق هق میکردم.نتونستم خودمو کنترل کنم.کنترل اشکام دست من نبود.انگار تازه داشتم میفهمیدم چه بلایی سرم اومده!فربد حصار دستشو تنگتر کرد.مشتشو باز نکرد و با همون مشت گره شده سرمو به سینه اش فشار داد.کنار گوشم گفت:چرا باورم نمیکنی؟چرا نمیخوای باور کنی که فربد هوشنگ...بزرگترین قاچاقچی انسان دلشو به یه جوجه پلیس باخته؟یهو ازجام پریدم!این چی میگفت؟از پرش من خندش گرفت.قطره اشکی که از کنار چشمش میومد پایین با نوک انگشت گرفت.گردنبدنو از گردنم بیرون کشید و گذاشت زیر تشک مبل.بعد برگشت و با خنده زل زد به چهره در حال سکته من.گفت:چیه؟فکر کردی چجوری تا این جا رسیدم؟فکر نکردی اگه زرنگ نبودم نمیتونستم الان این جایگاهو داشته باشم؟به تته پته افتادم:ت...ت....تو.....چجو.......وا ی....!سرمو گرفتم تو دستم!همه چیرو خراب کرده بودم!همه چی خراب شده بود.از کارم اخراج میشم...یا نه!اصلا به اونجا نمیرسه!منو با این دخترا میفرسته اونور آب.منو میکشه!داشتم واسه خودم عزاداری میکردم که فربد منو به سمت خودش کشید.باز بغلم کرد و گفت:به چی فکر میکنی ریحانه کوچولو؟؟؟.....عوض گریه باید بخندی!جک ساله!بزرگترین قاچاقچی ایرانی عاشق یه پلیس کوچولوی بیرحم شده.نه؟باز گریم گرفت!وسط هق هقام گفتم:نخیرم...من بیرحم نیستم...تو بیرحمی!تو دخترارو سلاخی میکنی.تو میفروشیشون.چرا منو نمیفروشی؟همونجوری که تو بغلش بودم سرمو گرفت بالا.فاصله صورتامون یه انگشت بود!گفت:من مستقیم اینکارو نمیکنم.من فقط مغز اصلی باندم.من سلاخی نمیکنم.تازه من تا قبل از دیدن تو از اینکار هیچ لذتی نمیبردم.اینکار از پدرم که یه قاچاقچی خورده پا بود به من رسیده.من وقتی تورو دیدم تصمیم گرفتم کارمو بزارم کنار.میخواستم به توام بگم...باهم فرار کنیم و بریم یه جا زندگی کنیم.میفهمی ریحانه؟میخوام ...باهات ....زندگی....کنم.حرفاش به دلم نشسته بود!نمیدونم چرا یهو اینجوری شد!الان امیر اون پایین چه فکرایی که نمیکنه.گفتم:فربد،از کجا فهمیدی؟فربد بلند خندید.منو بلند کرد و نشوند رو پاش.تو دستش مثل عروسک بودم!دماغمو فشار داد و گفت:نیمچه پلیس کوچولوی من،تو وقتی انتخاب شدی من خبردار شدم.میدونستم قراره بیای و چیکار کنی!فکر میکنی کسی مثل من نمیتونه یه پارتی کلفت توی پلیسا داشته باشه؟؟؟؟تنها سازمانی که نمیتونی پارتی پیدا کنی وزارت اطلاعاته.همه جا پارتی هست.من اونجا فهمیدم تو قراره بیای و قاپ منو بدزدی و منو دستگیر کنی.خندید.لپمو بوسید که بازم داغ شدم.لذتش بیشتر از قبل بود.چه زود و سریع فهمیدم جفتمون همو دوست داریم!-قسمت اولشو تونستی انجام بدی عزیزم.قاپ منو دزدیدی!با تمام سادگی و صداقتت.تو خودت بودی هرچقدرم که فیلم بازی میکردی نمیتونستی مخفی کنی کی هستی.یه دختر کوچولوی آفتاب مهتاب ندیده که با دیدن یه اتاق کوچیک با وسایل ستش به ذوق میاد و با خودش حرف میزنه!!!!!!وای نه!یعنی من بلند بلند با خودم حرف زدم؟آبروم رفت!تموم شد و رفت!-ولی واسه قسمت دوم کار برعکس شد!این من بودم که دستگیرت کردم.تو الان تو بغل منی خانومم...چقدر قشنگ حرف میزد.یعنی با همه همینجوری حرف میزد؟یهو یاد اون زنایی افتادم که میرفتن تو بغلش.تو همین چند دقیقه خودمو صاحب تمام و کمال فربد میدونستم.با عصبانیت گفتم:آره...منو دوستش داشتی که همش میرفتی زنا رو بغل میکردی؟قهقهه ی بلتدش نذاشت به ادامه شکایتم برسم.انگار یهو بیطاقت شد.منو از رو پاش بلند کردو دور خودش چرخوند.داشت سرم گیج میرفت که باز دیدم رو هوام.بلندم کرده بود و به سمت تخت میرفت.پرده حریر رو کنار زد و منو نشوند روش.خودشوم نشست کنارمو باز من رفتم تو حصار بازوهاش.-کوچولوی حسود من.اولا که اونموقع نمیدونستم انقدر در برابر شما ضعیفم.دوما که من قبل از اینکه تو پاتو بزاری تو مهمونی داشتم مخ اونا رو میزدم تا کارمو پیش ببرم.سوما که وقتی تک سناره ی من وارد مجلس شد من همه زندگیمو باختم.دیگه نتونستم حتی با زنی....نمیخواستم حرفشو ادامه بده.سریع دستمو گذاشتم رو لبش.ناباور نگاش کردم و گفتم:گیج شدم!چقدر سریع اتفاق افتاد.الان چه خبره ؟چیکار کنیم؟من به سرهنگ و امیر چی بگم؟-خانومم غصه نخور که غصه میخورم.امروز قشنگترین روز زندگی منو تو بود.من اعتراف کردم و از چشمای عشقم خوندم که اونم این بنده ی حقیرو دوست داره.دیگه مهم نیست چی میخواد بشه.قبل از هرکاری دخترارو ول میکنم.بدون هیچ ردپایی تورو باخودم میبرم.یه جایی رو واسه زندگیمون درست کردم.ریحانه میریم و تا ابد باهم زندگی میکنیم.بدون هیچ مزاحمی.-ولی نمیشه...اولا مادر و پدرم دق میکنن.دوما پولای تو حلال نیست....من نمیتونم تو حروم زندگی کنم.سوما اگه پیدامون کردن چی؟همین الانش کلی مشکوک شدن که تو دوربینو گرفتی.-اول خانومم نگران خونوادش نباشه.من میدونم چیکار کنم.دوما پولم حلاله.من مهندس کامپیوترم عزیزم.اونجا کار پیدا میکنم.سوما هیچکس نمیفهمه چی به چیه!تا بیان بفهمن من با خانومم رفتم اونور....دیگه هیچ ابایی نداشتم.خودمو جا دادم تو بغل عشقم:فربد من میترسم.منواز خودش جدا کرد....صورتمو گرفت بین دوتا دستاش:اول بزار یه چیزی رو مشخص کنم.اسم من فربد نیست.فربد هوشنگ یه اسم خیالیه.مثل شیوا عالمی!منتظر بودم اسمشو بهم بگه که گ

نظرات شما عزیزان:

زهراT
ساعت9:32---17 ارديبهشت 1393
سلام .

چرا ادامه اش رو نذاشتین مردم دیگه می خوام ادامه اش رو بخونم
پاسخ:بابت تاخیر معذرت


زهراT
ساعت16:58---16 ارديبهشت 1393
راستی نپرسیدم این داستان چند قسمته ؟؟؟؟؟؟
پاسخ:9 قسمت


زهراT
ساعت16:39---16 ارديبهشت 1393
نه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
واقعا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
چرا؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!
ادامه اش رو بذارین دارم میمیرم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








موضوعات مطالب